درود دوستان
بعد از مدتها یعنی سالها جواب سؤالی که ذهنم رو مشغول کرده بودم پیدا کردم.
و اون چیزی نیست جز این که "رسم عاشقی توی این دنیا شکستنه"
همیشه تو این فکر بودم که چرا هیچ ازدواج موفقی رو نمیبینم...
تا قبل از این به این نتیجه رسیده بودم که شاید علاقه به جنس مخالف و رابطه جنسی و نزدیک عاطفی یک تله هست یا عکس اون شاید نباید هیچ حد و مرزی بین انسانها باشه اما اینها در حد حدس و گمان بود و مطمئن نبودم.
اما اکنون به این نتیجه رسیدم که رسم عاشقی شکستنه یعنی عشق واقعی...
طبق این فرضیه بنده انسانها تنها به یک نفر عشق عمیق دارند که هیچگاه بهش نمیرسند.
حاضرند براش هر کاری بکنند، وقتی بهش میرسند هر قدر هم اعتماد به نفس بالایی داشته باشند دست و پاشون رو گم میکنند، شرایط طرف مقابل طوری هست که نه شما حاضرید پلهای پشت سرتون رو خراب کنید و بهش برسید و نه اون.
با این فرد هیچگاه مشکلات خاص زناشویی که ازش به نمک زندگی یاد میشه پیدا نخواهید کرد!
رابطه جنسی و عاطفی به اوجش میرسه و هیچگاه حاضر نمیشید بهش خیانت کنید (خیانت به معنای رابطه عمیق جنسی و عاطفی با دیگری است و به دوستیها اطلاق نمیشود)
دلیلش اینه که وقتی شما به اوج رابطه جنسی و عاطفی با اون فرد رؤیاهاتون برسید طبیعتاً عشقهای کمرنگ در نظرتون جلوه نخواهد کرد.
و وقتی خوب فکر میکنید و عشقهای مختلف رو تست میکنید میبینید فرد رؤیاهاتون خیلی بهتون نزدیکه اما دیوارها نمیذارند بهش برسید.
بگذارید با شعر بازترش کنم.
دو تا از شعرهای گوگوش خیلی خوب به این نکته اشاره میکنه.
آهنگ نقطه پایان:
میون قلبهای امروزی ما/ نمیدونم چرا نمیشه پل بست/ مث دو ماهی افتاده بر خاک/ به دور از چشم دریا رفتیم از دست
تحمل میکنم غیبت ماهو/ میدونم نیمه همدیگه هستیم/ نشد پیدا بشیم تو متن قصه/ به رسم عاشقی هر دو شکستیم...
و دو پنجره:
توی یک دیوار سنگی/ دو تا پنجره اسیرن/ دو تا خسته دو تا تنها/ یکیشون تو یکیشون من
دیوار از سنگ سیاهه/ سنگ سرد و سخت خارا/ زده قفل بی صدایی/ به لبهای خسته ما
نمیتونیم که بجنبیم/ زیر سنگینی دیوار/ همه عشق من و تو/ قصه هست قصه دیدار
همیشه فاصله بوده/ بین دستهای من و تو/ با همین تلخی گذشته/ شب و روزهای من و تو
راه دوری بین ما نیست/ اما باز اینم زیاده/ تنها پیوند من و تو/ دست مهربون باده
ما باید اسیر بمونیم/ زنده هستیم تا اسیریم/ واسه ما رهایی مرگه/ تا رها بشیم میمیریم
کاشکی این دیوار خراب شه/ من و تو با هم بمیریم/ توی یک دنیای دیگه/ دستای همو بگیریم
شاید اونجا توی دلها/ درد بیزاری نباشه/ میون پنجره هاشون/ دیگه دیواری نباشه...
فکر میکنم با این تفسیر بشه دلیل خیانتها، مشکلات، ناکامیها و هر چیزی که به عشق مرد و زن مربوط میشه رو پیدا کرد...
شاید بارزترین نمونش که توی افسانه های اسطوره ای ما هست و واقعیت هم بوده بهترین گواه این مدعا باشه یعنی عشق شیرین و فرهاد...
من که سراغ ندارم دو نفر که عاشق واقعی هم بودند به هم رسیده باشند شما دارید؟؟؟!!!
(منظورم اینه که یک عمر با هم زندگی کرده باشند نه فقط یکی دو بار مقطعی بهم رسیده باشند)
پ.ن: لطفاً در اظهار نظر در مورد این موضوع پرفکت باشید!
دلیل ذکر همچین مثالهایی این نیست که خانم گوگوش یا سراینده های این دو ترانه؛ رها اعتمادی و اردلان سرفراز، اسطوره ما باشند تو این موضوع و کاملاً درکش کرده باشند.
شاید قانونی که میگه همیشه از هر بهی یه بهتری وجود داره اینجا صدق نکنه!